از شدت استرس و فشار حتی نمی توانم بنویسم ... چه بنویسم ؟ از کجا بنویسم ؟ از دل تنگی دمادمم؟ از تنهایی ویران کننده ام ؟ از تنها دل خوشی این روزهام که او هم دارد می رود؟ از این که فکر می کردم توی این برهه ی زمانی خیلی موفق تر از اینی ام که الان هستم و می بینم که نیستم؟ از این که حالم شده مثل افسرده هایی که دنیایشان به اخر رسیده .. مثل ناخدایی که کشتی هاش غرق شده ... من همیشه پی یک مأمن بودم پی یک پناهگاه امن ... چیزی که کم داشتمش .. خیلی کم ... آه .. آه .. آه.... چقدر بغض نشکسته دارم توی گلوم ... بادکنکی که هر روز دارد بزرگتر میشود... وقت کم آورده ام .. خیلی کم .. قرار نبود این قدر سریع از مزر 18 سالگی گذر کنم.... قرار نبود 25 سالگی ام اینگونه بگذرد.... نه .. من برنامه های بهتری داشتم ... خیلی بهتر... خدایا.... :'(
به بهانه کتاب هایت با من تماس بگیر
به بهانه ی فیلم هایی که از اتاقت برداشته ام
به بهانه ی شعر هایی که برایم نخوانده ای
با من تماس بگیر
به بهانه ی بهانه هایی که نداری
منیره حسینی