تو که نیستی انگار هیچ کس نیست ، نفسم را با خودت برده ای ، قلبم را به تپش انداخته ای ، حالا برای چه شعر بنویسم ، برای که بسرایم ؟ چگونه زیر نظر داشته باشمت ، چگونه بفهمم که حالت خوب است ، نیست؟ کجا دنبالت بگردم آقا...به کدام امام زاده دخیل ببندم ...توی کدام خیایان اتفاقی قدم بزنم .. پشت کدام چراغ قرمز دنبال ماشینت بگردم ... چشم های قرمزم را چگونه مخفی کنم اما با تمام ناراحتی هایی که دارم .. با تمام اعصاب به هم ریخته ام ... با دستانی که هنوز از عمق فاجعه لرزانند و گلویی که رسوب بغض ها راه نفسش را بسته .. دلم خوش است به حرف مادر بزرگ.. که دنیا به من ثابت کرد زمین هر قدر هم که بزرگ باشد .. جمعیت هر قدر هم که بیشتر شود .. باز هم یک روز .. یک جا آدم به آدم می رسد...یک روز می آیی، اگر خوشحال و خوشبخت بودی بال پروازت میشوم اگر زخمی و پر شکسته بودی مرهم زخم هات می شوم ...
شب های هجر را گذراندیم و زنده ایم
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود..
محمدرضا شکیبی اصفهانی