دل تن گی همه ی توانم را گرفته است .. تمام فکر و ذکرم تویی ، راه می روم ، درس می خوانم ، کار می کنم ، می خوابم بیدار می شوم و تمام این ها منتهی می شود به تو.. آقا.... در واقع نه راه می روم نه درس می خوانم نه کار می کنم و نه می خوابم و نه بیدار می شوم.. من فقط دارم به تو فکر می کنم.. تمام لحظاتم را فکر تو ، خیال تو .. احاطه کرده.. تسخیرم کرده ای بی انصاف بدون اینکه لحظه ای حضور داشته باشی ...خسته ام از نبودنت از این که می بینم چقدر راحت داری زندگی می کنی و عین خیالت نیست ... خیلی آشفته و پریشانم ... هنوز تکلیفم مشخص نشده .. همه جا سرگردانم توی کار توی خانه توی زندگی شخصی همه جا بین زمین و آسمانم این تکلیف نامشخص دارد حالم را به هم می زند..و توی این اوضاع نا بسامان .. کاش تو بودی تا دستهای به لرزش افتاده ام را می فشردی .. کاش بودی و با آغوشت آرامم می کردی .. کاش بودی و دست رو قلبم می گذاشتی تا ببینی چگونه این ضربان ها از هم سبقت می گیرند.. کاش بودی تا می توانستم نفس عمیق بکشم .. کاش بودی تا این بغض رسوب کرده می شکست... خسته ام آقا ... خیلی خسته ... این دربه در ِ پریشان را دریاب...
اگر عشق
آخرین عبادت ما نیست
پس آمده ایم اینجا
برای کدام درد بی شفا
شعر بخوانیم
و باز به خانه برگردیم؟!
سید علی صالحی