« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

«  ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

آنقدر می نویسمت تا روزی طلوع کنی از پشت این واژه های مغرور
____________________________

+ عکس تزیینی نیست، این خودم هستم...
بی آدم ترین حوّا

+ استفاده از دست نوشته ها بدون ذکر عنوان و آدرس وبلاگ پیگرد وجدانی دارد.


کسی چه می داند چگونه انتظار را کشیده ام و دردهایم را نگاشته ام در تمام روزهایی که نبودی به شوق آمدنت... به شوق آمدنت.. حالا که امده ای از خاطرم نرفته که چقدر شبیه معجزه بودی برای من .. یادم نرفته جاده های تاریک رو به رویم را چگونه روشن کردی و مثل ماه تابیدی در شبهای تنهایی ام.. معجزه هیچ شکل خاصی ندارد معجزه شبیه تو زیباست .. مهربان است.. مقتدر است..رنگ خدایی دارد.. رنگ دوست داشتن .. همسفرم..همسفرم همسفرم...

دلم د ل م شکسته است و بغضم در سیاهی شب فروریخته... اما حرفی نیست نوشتن از زخم ها کار همیشگی من است اما حرف زدن از انها نه...نه ... هیچ وقت از زخم های کهنه ام با تو سخن نخواهم گفت ... به راستی تو برایم بگو معیار ارزشمندی انسانها چیست؟؟ «نه همین لباس زیباست نشان آدمیت» ما کجا ایستاده ایم... تا کحا خواهیم رفت چقدر پایمان را فراتر از این خاک خواهیم برد اصلا به جز هوای اینجا روی این نقطه از زمین هوای کدام شهر و دیار دیگر را استشمام خواهیم کرد ؟؟ چند روز دیگر چند ماه دیگر و یا چند سال دیگر به عمرمان اصافه خواهد شد... اصلن این چند صباح و این آهن و آجر و این دنیای پر از جنگ و کینه و نفرت ارزشش دارد که نگذریم؟ بیا... بیا.. بیا و به همه ی آنها که دوستمان دارند بگو بگذرند .. از گذشته ها بگذرند از حرفهای تلخ بگذرند .. از خاطره گویی های طعنه امیز بگذرند .. من همین بودم که الان هستم... تغییر کرده ام ؟ بله تغییر کرده ام ..سعی کردم بیشتر شبیه تو بشوم تا مایه ی افتخار و سربلندی ات باشم.. اما این زهرا دلش همان زهرای پنج سال پیش است که برای تو رفته بود و این دستها همان دستهاست و این چشم ها همان چشم ها  .. نگذار خاکستر افسردگی نگاه زهرایت را تیره و تار کند نگذار این بغض شکسته در گلو رسوب کند و راه حرف زدنم را ببندد.. من را ببین همانگونه که پنج سال پیش دیدی.. بیشتر نگاهم کن....

پنج بهمن سال صفر

۰ نظر ۰۹ آذر ۰۰ ، ۰۷:۴۳
زهـ را

فرزندم سلام

دلبند شیرینم: ورودت رو به دنیای رنگارنگ زندگی تبریک میگم .. خوش آمدی هدیه ی بی نظیر خدا.. خوش آمدی معجزه ی بی بدیل قرن.. خوش آمدی زندگی دوباره ی من.. خوش امدی بهاری ترین اتفاق پاییز .. یازدهمین روز زندگی بر تو خجسته باد .. دلم میخواهد ساعت ها بنشینم و فقط نگاهت کنم.. آنقدر نگاهت کنم تا باورم بشود تو آمده ای... تو اتفاق افتاده ای... در پس ساعت های پردردی که فقط به شوق دیدار با تو گذراندم.. درد های ناشناخته ی عمیق و بی مثال و تعریف نکردنی اما دوست داشتنی وقتی نفس کشیدن هم برایت درد دارد...دردهایی که دلم برایشان تنگ می شود... جای سوزن آنژیوکت روی دست چپم درست بالای انگشت کوچکم هنوز درد می کند و من هر روز لمسش میکنم و به یاد لحظه ی با شکوفه تولدت یک نفس عمیق می کشم و همینطور که نگاهت میکنم زمزمه میکنم زیر لب خدایا شکرت.. 

 

ادامه دارد

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۹ ، ۰۰:۴۶
زهـ را

معجزه اتفاق می افتد، درست در زمانی که منتظرش نیستی، درست در زمانی که که دست از عالم‌‌ و آدم ها کشیده ای.. و حالا تو حضور داری.. چقدر برنامه ها داشتم که با تو حرف بزنم و چقدر حرف ها داشتم که میخواستم زودتر از اینها برایت زمزمه کنم .. بالاخره تو باید بدانی که پیش از اینها دوستت داشتیم و برایت بودنت و همین تکان خوردن های خوشمزه ت هزاران بار مرده بودیم قبل از اینکه بیایی .. قبل از اینکه از پشت این چند لایه ی متوالی پوست و گوشت و خون لمست کرده باشیم... باید بدانی که چه آسمانی خوشرنگی پاشیده ای روی زندگی مان.. توقعاتمان... تو حتی مهربانی مان هم پر رنگ تر کرده ای ... از وقتی که هستی فهمیده ام چقدر پدرت را بیشتر دوست داشتم و حتی خودم هم نمیدانستم.. فهمیده ام که چقدر مادرم را... مادر شدن چقدر در عین زیبایی و لطافت سختی ها دارد... 

ممنونم که خودت را توی دامن ما انداختی و اجازه دادی پدر و مادرت باشیم.. پسرکم... مهربانم... ممنونم که گذاشتی صدای قلب کوچکت را بشنویم و اشک شوق توی چشمانمان حلقه بزند..‌ ممنونم که قوی بودی و سربلندمان کردی.. ممنونم که خستگی این یک سال را از تنمان بیرون کردی.. ممنونم که با ورجه وورجه هایت ما را به وجد میاوری تا توی دلمان بگوییم الهی شکر که سالمی..الهی شکر که هستی و نفس میکشی .. الهی شکر .. الهی شکر الهی شکر ...

 

به وقت پنج ماهگی

بیست و یک هفته و شش روز  💚

۰ نظر ۲۴ تیر ۹۹ ، ۰۰:۰۶
زهـ را

بالاخره امروز آخرین دونه ی این قرص های لعنتی هم تموم شد..‌ ظاهر همه چیز خوبه اما از درون داغونیم...دختر دوست همسری به دنیا اومد .. یعنی الان باید بچه ی منم توو بغلم بود..من یک هفته زودتر از اون باردار شده بودم... امسال چقدر عقب افتادم با هر بار بارداری ۴ ماه طول کشید تا بشم همون آدم قبلی شایدم بیشتر ... خیلی خسته ام.. و ابنکه حس میکنم دیگه دوستم نداره.. این که می بینم چقدر بی تفاوته.. چقدر خنثی و ساکته حالمو بد میکنه ... همه ش به خودم دلداری میدم که حتما اونم دلش نیخواست بچه مون مونده بود الان توو بغلمون بود... خسته ایم هر دو...

 

 

اگر روزی برآن شدی که بگریزی
در این که مرا صدا بزنی
هیچ درنگ مکن!
قول نمی‌دهم از تو بخواهم که بمانی
ولی می‌توانم با تو بگریزم...

 

گابریل گارسیا مارکز

 

 

۰ نظر ۲۳ آذر ۹۸ ، ۰۰:۳۰
زهـ را

هزار تا پرونده ی نا تموم توی سر بازه.. هر کاری میکنم خواب به چشمام نمیاد.. مثه یه جقد پیر چشمام بازه و انگار دارم محاسبه می کنم

روزی دوازده تا قرص میخورم اما انگار نه انگار

یه روزی فک میکردم اگه یه نفر ۴ تا قرص با هم بخوره میخوابه و دیگه هیچ وقت بیدار نمیشه اما انگار اشتباه میکردم

خیلی روز خوبی رو شروع کرده بودم.. تو حق نداشتی روز و شبم و خراب کنی.. حق نداشتی

خسته شدم از بس همه خواستن تغییرم بدن

خواستن مثه بچه ها تشویقم کنن

خسته شدم از اینکه نزاشتین خودم باشم... خود مهربونم.. خود خوش خلقم..☹

عصبیم کردین با رفتارهاتون.. علامه های دهر.. ای بهترین آدم های روی زمین.. ای بهترین بندگان خدا... 

چرا به حال خودم نمیزارینم؟؟ به خدا من خودم عقل دارم.. احساس دارم.. طوری برخورد نکنید حس بی شعور بودن بهم دست بده... من آدم قبلی که توی این خونه زندگی میکرد نیستم حتی اگه هم اسمش باشم... 

من در آستانه ی ۲۹ سالگی ام.. اگه هنوز نفهمیده باشم چطور باید زندگی کنم .. کجا باید چی بپوشم.. لباسمو باید روزی چند بار عوض کنم.. شبا چطوری توو تخت خواب برم.‌ باید فاتحه ی زندگیمو بخونم

اصلا شاید دلم نخواد یه روزی موهامو شونه کنم.. به من چه که فلانی سرزده هم بری در خونش اتو کشیده در رو باز میکنه... من اصلا نفهمیدم این داستانا رو برای چی برام تعریف میکنی .. من از نظر شما یه احمق عقب افتاده ی دهاتی ام که از پشت کوه آوردینش تا هر طور دوست دارید تربیتش کنید

اه 

مامانم.‌ دلم تنگ شده برای اون شبایی که از درد یا فکر و خیال خوابم نمیبرد و میدونستم از صبح خروس خون بیدار بودی و کار کردی اما ۳ صبح بیدارت میکردم و تو پریشون حالمو میپرسیدی برام چایی نبات یا عرق نعنا درست میکردی و اونقدر سرمو روی پاهات می زاشتم و نوازشم میکردی و برام آیت الکرسی میخوندی تا خوابم می برد..

مامان تو هستی و من ازت دورم.. تمام حسرتم همینه...

مامان جونم دلم برای توو بغلت خوابیدن و دستات رو گرفتن تنگ شده

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۸ ، ۰۱:۲۴
زهـ را

قسمت، مزخرف ترین واژه ایست که تاکنون شنیده ام، خیلی این واژه اذیتم میکند. انکاری آدم ها خیلی از حرف هایشان را پشت این کلمه پنهان میکنند

مثلا میگن من به قسمت در ازدواج خیلی اعتقاد دارم.. یعنی تو انتخاب من نبودی سرنوشت ما رو به هم رسونده

پس باید به هر قیمتی هست زندگی کنیم

ما عاشق نشدیم

لذت از روزهای آشنایی نبردیم

منتظر پیامک صبحگاهی هم نبودیم

ما قرار های یواشکی نداشتیم

ما یک هو دستان هم را لمس نکردیم و حالی به حالی نشدیم

ما هیچ وقت بی هوا نگاهمان در هم گره نخورده و دلمان پایین نریخته

ما برای هم شعر نگفتیم و زیر پتو تلفنی صحبت نکردیم

ما از هم دلخور نشدیم

طعم دل تنگی را نچشیدیم

ما برای هم نجنگیدیم

برای هم قصه نبافتیم

با هم نخندیدیم

توی کافه روبه روی هم ننشستیم

از امیر آباد تا ولی عصر پیاده زیر باران راه نرفتیم

دنبال هم ندویدیم

شب ها لابه لای رویاهایمان عشق بازی نکردیم

برای هم له له نزدیم

ما فقط رعایت حال هم را کردیم تا فردایمان خراب نشود

و

 یک روز صبح بیدار شدیم دیدیم نصف عمرمان گذشته و هنوز هیچ نوزادی متولد نشده تا ما پدرو مادرش باشیم

یک روز عصر آمدی و گفتی دیگر بیمه بیشتر از پنج بار کمک هزینه درمانی پرداخت نمیکند

و شب هایی که از درد به خود پیچیدیم به خاطر هم ولی هیچ کاری از دستمان بر نمی آمد

ما خسته ایم

کاش تو می آمدی

 

۰ نظر ۰۲ آذر ۹۸ ، ۰۰:۰۲
زهـ را

ده هفته و سه روز

خیلی زود تنهام گذاشتی.. خیلی زود...

ببخشید که هر بار تو میای و من هنوز لایق داشتنت نشدم... ببخشید که میزبان خوبی برات نبودم مادر.

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۸ ، ۲۳:۴۴
زهـ را

البته که برای خودم می نویسم از حرف هایی که نباید به زبان بیاورم ... هیچ وقت ..‌ از حسرت ها.. حسرت نگاه ها... 

نگو که بازم میخوای بری.. نگو که دلم دیگه طاقت از دست دادان ندارم.. اونم تو .. ۹ هفته و ۴ روزه که دارم باهات حرف میزنم... نگو که این روزا روزای آخر با هم بودنه... تلخه اما هر لحظه و هر لحظه و هر لحظه.. حتی صدم ثانیه های این هفته تمام ترس دنیاتوی وجودمه که از دست بدم.. که از دست دادنت اتفاق بیفته‌... آخه چطوری میتونم شاهد از دست دادنت باشم؟؟ خدا داره با من چی کار میکنه عزیز دلم؟ خدا از من می خواد چی بسازه؟؟ بهش بگو که مادر من رنجیده حال تر از اینه که بخواد از این امتحانا سر بلند بیرون بیاد... بهش بگو که درسته که مادر من هیچ وقت نا امید نمیشه اما ذره ذره دارم آب شدنش رو می بینم... بهش بگو آخه مهربون چند تا امتحان با هم؟؟ پاورقی ها رو نپرس دیگه لا مذهب😢

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۸ ، ۰۰:۱۲
زهـ را