« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

«  ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

آنقدر می نویسمت تا روزی طلوع کنی از پشت این واژه های مغرور
____________________________

+ عکس تزیینی نیست، این خودم هستم...
بی آدم ترین حوّا

+ استفاده از دست نوشته ها بدون ذکر عنوان و آدرس وبلاگ پیگرد وجدانی دارد.


۳۹ مطلب با موضوع «در خلوت پیاده رو» ثبت شده است

شکوفه ها می گویند بهار پیش پیش آمده است، اما  تو سرت را تکیه داده ای به شیشه ی اتوبوس و مغز تمام استخوان هایت یخ زده ، وسط هزازان فکر که توی سرت چرخ می زند، یک ندایی می گوید کاش امروز می آمد کاش می دیدمش!

هر روز هستی اما نشده حتی یک بار توی چشم هات زل بزنم، اصلا مگر می شود در آفتاب خیره شد؟

می بینی توی دنیایی که همه پی سایه می گردند، توی شهری که فقط برای باران شعر می گویند من عاشق خورشیدی شدم که دارد هر روز از من دور تر می شود که مثل دو قطب آهنربا دائما در حال فرار کردن از همیم !

 

چقدر گریه گریه زیر پتو

تا تو شاید سری به من بزنی

آه یک شب  نبینمت  از دور

با زنی خنده خنده تن به تنی

 

وسط جاده نصفه شب یعنی

از شلوغی شهر می ترسم

رفته ام تا بهار سر برسد

سه زمستان پر از غم و یأسم

 

چیزی از من نمانده تا دنیا

وسط جاده آخرش برسد

پدری منتظر شود  تا صبح

خبر مرگ دخترش برسد!

 

 

 

+ تکه پاره ای از خط خطی امروز!

۰ نظر ۲۶ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۰۰
زهـ را

شبایی که خیلی حالم بده خواب میبینم توی یه کافه ی شلوغ پشت سر هم دارم سیگار میکشم و بعدش توی تاریکی شب راه خونه رو گم کردم، دیگه خبری از امامزاده ای که توو خواب از بی پناهی های بیداریم بهش پناه می بردم نیست،حرف های زیادی بود و خیالبافی های عمیقی که میشد یه داستان بلندش کنم و اینجا بنویسم اما..... من خوبم.....(برای همه ی ما همه ی روزها فراموش می شوند به جز همان یک روز که نشانی اش را به هیچ کس نگفته ایم! لاادری)

 

من را به خنده های عمیقم شناختند

مردم ندیده اند پیشانی مرا!

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۰۰
زهـ را

چقدر حال هوا گرفته بود امروز! مثل حال الهام که در عین ناباوری برادر سی و چند ساله اش را از دست داد، مثل حال شادی که بی پدر شد، چه هفته ی تلخی گذشت، از این خانه به آن خانه ، از این مجلس به آن مجلس ، از این آغوش به آن آغوش ، و دلی که لا به لای ضجّه های یک دوست شکست.. حال چشم هایم را نپرس، بعدها برایت خواهم گفت که چقدر دل تن گت بودم در شبهای سرد و تاریکی که بی پناه تا خود صبح روی تخت غلت خوردم و تنها فکر کردن به تو خاطرم را آرام میکرد.. درست است که دنیا خیلی بی رحم تر از آن است که زهرا به تمام خواسته هایش برسد اما به همان اندازه هم کوتاه است، اگر نشد این دنیا برایت حرف بزنم قول می دهم در آخرت برایت بگویم، آن آقا توی مجلس ختم برادر دوست جان میگفت دنیا درست مثل کفشداری می ماند به همین اندازه که طول میکشد کفش هایمان را در بیاوریم و تحویل کفش دار بدهیم مهمان دنیا هستیم ، می بینی چقدر این زندگی که جدی گرفتیمش کوتاه است! خوشحالم که در تمام عمر تنها به دوست داشتن تو  مشغول بوده ام ...خوشحالم که تنها چیزی که با خودمان میبریم قلب مان است ، دوست داشتنی ها و کینه هامان حب و بغض مان نه مغز و  علم و دانایی و سوادمان و حتی هنر و پول و مقالم و دارایی و ......که در تمام عمر چقدر ما را از هم دور کرد! باید باور کنم که اگر نشد برخلاف همه ی آدم های خوش شانس که همسفرشان را در کفشداری پیدا میکنند ، من هم آنجا ببینمت و اصلن خودم بند کفش هات را باز کنم حتما آن طرف دیوار منتظرم هستی...میبینی؟ اصلن باید قبول کنیم که کفشداری جای مناسبی برای حرف های عاشقانه نیست! آن سوی دیوارها برایت خواهم گفت از عشقی که برای تو حفظش کردم و برای حفظش چه زمین ها که نخوردم ، از تنهایی ها و بی پناهی هام ، از غربت در شهر خودم بین آدمهای گرگ صفت و خدایی که نزدیک بود و مدام یادم می انداخت که تو هر چند دوری اما هستی... بیا با هم پیشانی خداوند را ببوسیم.

 

باید خودم را ببرم خانه اما نه دست کش هایم را به همراه آورده ام و نه لباس گرم پوشیده ام ، فکر میکنم این آخرین روز برفی امسال هست که دارد بدون تو می گذرد.. دنبال تو میگردم از لا به لای بخار بازدم هایم در این هوای سرد!



+ عکس برای اولین برف امساله!

حیاط خانه ی پدری

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۲۴
زهـ را

چرا دیر به دیر به تلگرامت سر می زنی زهرا؟

- خب وقتی میدونم پیام مهمی برام نیومده، چیو باید چک کنم؟

- باور کن هیچ کس جز منشی موسسه ای که کلاس زبان میریم نگران حال من نیست اونم چون دوست داره زودتر برای ترم جدید ثبت نام کنیم و پورسانتشو بگیره! حال برادرت چطوره؟

خوبه اما تودعا کن جواب مغز استخوانی که دوباره گرفتیم اکی باشه  من و مامانم خیالمون راحت بشه و بتونم برنامه هامو بچینم

- ایشالله که چیزی نیست درست میشه توکلت به خدا باشه 

ازش جدا میشم اون میره سمت مترو توحید و من پل گیشا 

از گیشا تا امیرآیاد رو پیاده میرم، تا کوچه خسروی و خاطره های تلخش، نشد براش بگم اگه این خیابون دهن باز کنه چقدر حرف برای گفتن داره، نشد براش بگم چقدر دلم برای قدم زدن توو امیرآباد و نماز خوندن توو مسجد امیر تنگ شده، برای نشستن روی فرشای لاکی و تکیه دادن به پشتی هاش، نشستن و نفس عمیق کشیدن توی سکوتش، نشستن و به هیچی فکر نکردن.. نشد بگم .. هیچ وقت نگفتم برای هیچ کس.. هیچ وقت دختر حرف زدن و درددل کردن کردن نبودم، هیچ وقت رفیقی نداشتم که پابه پام بیاد و خودش ببینه غم و شادیهامو ، نه اینکه نبوده .. نخواستم، تنهایی تنها لذتیه که نمیشه با کسی شریک شد!! ، دنیای من همین بلاگه، با همه ی این خط خطی هایی که نمیدونم بعد از مرگم  چه طوری دونه دونه پاک میشن و هیچ کس نمیفهمه منم چقدر حرف نگفته داشته ام !

 

از دل تن گی ام نپرس

از حرف هایی که بغض شد

از من نپرس چرا می نویسم

چرا کم حرفم!

از من نپرس دیوانگی ام را چگونه شعر میکنم!

من به قدم زدن روی برگهای خشک پاییز عادت کرده ام

تو به بوییدن شکوفه های لبخند بهار

فصل مشترک ما گریستن است

تو برای ابرها

ابرها برای من!

 

                             زهرا.ح

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۱۳
زهـ را

هوا هنوز تاریگ است که از خانه بیرون میزنی، دوست داری فقط صدای قدم های خودت را بشنوی و جیک جیک گنجشک های غریب را که در این سوز زمستانی بی پناه مانده اند، راه می افتی ، نفس عمیق میکشی، سعی میکنی شش هایت را از هوای تازه ی صبح پر کنی و با انرژی به آسمان سلام کنی.. به آسمان.. آسمان .. یک چیزی راه نفست را میبندند .. قورتش میدهی.. هوا روشن می شود اما خورشید را ابرهای سیاه پوشانده اند..  آدم ها از خانه هاشان بیرون آمدند ... بوی اگزوز ماشین مرد غریبه خفه ات می کند...با چادرت صورتت را می پوشانی .. قدم هایت را بلند تر بر میداری باران شدید میشود به پیاده رو پناه میبری به سقف ایوان  یک خانه .. جیغ دلخراش یک زن حواست را پرت میکند بر میگردی صورت سرخ کودکی نگاهت را می بلعد... به ایستگاه  میرسی کارت میزنی ، همان جای همیشگی می نشینی سرت را به شیشه تکیه میدهی .. اتوبوس راه می افتد ، خط های سفید خیابان را دنبال میکنی.. پیاده میشوی ، در زمستان باران می بارد ، پاییز در تو تکرار میشود تا انتهای خیابان را میدوی باران شدیدتر میشود.. دوباره به اسمان نگاه میکنی .. به خیابان خیره میشوی.. و دوباره می دوی.. حس میکنی تمام نگاه ها به طرف توست.. احساس میکنی داری در پیاده روی یک صبح زمستانی بازخواست میشوی .. تمام معادلاتت در غیابش به هم میریزد ..  یک دنیا سوال پیچت می کنند ... خیره می شوی توی چشم های آسمان و داد میزنی بر سر خودت که در پس این سالها دختری را زیسته ای که زنانگی اش را در پناه هیچ سقفی جا نگذاشت  خدا نگاهت می کند و تو می دوی از تن هایی زمستانی که دارد ادای پاییز را در می آورد... باید از باران فرار کرد وقتی تو نیستی!

 

منی که وقت نداشتم

لحظه ای حتی

سر از عاشقانه های با تو بیرون بیاورم

بیا ببین حالا

چگونه از روزهای قرمز تقویم تعطیل ترم ...

 

                                        زهرا.ح

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۳۰
زهـ را

همیشه خاطره هایی هست که تا مغز استخوانت را می سوزاند، از کودکی تا وقتی پا کهنسالی می گذاریم زندگیمان پر است از اتفاقات شیرین و تلخ ، بعضی وقت ها فکر میکنم شاید اگر زمان به عقب بر می گشت میرفتم سراغ رشته ی داروسازی تا دارویی بسازم که بتوان با آن خاطرات تلخ را به فراموشی سپرد درست است تلخ و شیرین ، خوب و بد با هم معنی پیدا می کنند اما باید قبول کرد که هیچ چیز در این دنیا مطلق نیست، نمی شود نام خیابانها را عوض کرد ، نام کوچه ها را ، نام کافه ها را ، حتی چاله های وسط  پیاده رو ها را در این شهر کسی پر نخواهد کرد تا تو هر بار که گذرت افتاد یادت بیاید چه روزهایی را گذرانده ای که از پسش هنوز درد می کشی ، بیایید به خاطرات لعنت نفرستیم به قدم های غلطی که برمیداریم لعنت بفرستیم به سادگی مان به خوش قلبی مان به مهربانی و مردم دوستی مان ، به اینکه بعد از هر سلام لبخند میزنیم، به اینکه یادگرفتیم غم هایمان را لابه لای موهایمان پنهان کنیم، به اینکه دوست داریم همه بگویند وای چه دختر پر انرژی ای

خیلی خسته ام رفیق

Sometimes when I say “I'm okay”, I want someone to look me in the eyes,  hug me tight and say: “I know you’re not”

 

من شاید هیچ کس را
آنسوی دیوارها
نداشته باشم اما
در این غروب کسالت بار
هیچ چیز به اندازه ی تلفنی از زندان
خوشحالم نمی کند
و مردی که اعتراف کند
گاهی
بجای آزادی
به من می اندیشد

 

        رویا شاه حسین زاده

۰ نظر ۰۴ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۵۸
زهـ را

دوست داشتم شب تولدم شادتر می نوشتم اما باید قبل از آن شادمانه میزیستم  تا جیزی در چنته داشتم برای نگاشتن...روزهای من اینگونه گذشت: هیچ کس نفهمید زهرای پر انرژی خانه .. دختر شلوغ کلاس زبان ، خانم جدی اما انعطاف پذیر اداره ، هر روز در مسیر رفت و برگشت در تاکسی و اتوبوس گلویش پر از بغض و گونه هاش خیس اشکند و  مقصر این حال ِ ویران من تویی خدا.. تویی که حتی نمیگوویی کجای راه را اشتباه رفتم .. کدام دل دردمند را به درد آوردم کدام قلب را شکستم و کدام چشم  را گریان کردم که حالا باید اینقدر سخت جواب پس بدهم .. من ایمان دارم که دنیا دار مکافات است من ایمان دارم که قانون کائنات همین است ولی تو هم به من حق بده نا امید شوم از رحمتت وقتی که بیکران است و حتی قطره ای از دریای محبتت را خرج این بنده ی دل شکسته ات نمیکنی... به من حق بده وقتی همیشه سعی کرده ام همه ی آدمهای زندگی ام را به قیمت پریشانی خودم راضی نگه دارم حالا گلایه ام را  بعد از این همه بد آوردن پیش تو بیاورم.. 

دست به دامان امام رضا شدم ... آقا جان از آن نذری که کردم سالها می گذرد .. میخواهم توی همین گریه های بی صدا پشت در بسته ی اتاقم در اداره بزنم زیر عهد و پیمانمان ..میترسم این یک ذره اعتقادی هم که در سلول هام باقی مانده در تاریکی  و دود و دم این شهر پر فریب و آلوده از دست برود،. راستش را بخواهید دیگر توان مقابله با دل تن گی ام را هم  ندارم ..من خیلی منتظر ماندم ... خیلی تلاش کردم ...  با فراز و نشیب ترس و امیدو رویا ی او بالا و پایین رفتم به شوق آمدنمان با هم بعد از این همه دوری تمام این سال ها را صبر کردم اما حالا با جرات میگویم  اصلن به درک حالا که از آن آدمی که قولش را به هم دادیم خبری نیست خودم می آیم ..خودم تنها می آیم. میدانم ما قرار بود با هم به دیدارتان بیاییم اما چه کنم با این دل وامانده باور کنید شش سال دوری کم نیست وقتی همسایه ی دیوار به دیوارمان که کارش دل شکستن آدمهاست سالی دو بار به دیدارتان می آید چه طور دلتان می آید این دختر دل شکسته ی از همه جا بریده ی ناتوان که معلوم نیست خدایتان گناه و تقصیر کدام آدمها را گردنش انداخته که این قدر سرافکنده شده به پابوسی تان نیاید میدانم در این سفر هم بیشترین درد را به دوش خواهم کشید، میدانم باز هم قرار است تمام طول مسیر را بگریم که چرا بعد از این همه صبر و بعد از این همه سال باز هم تنها دارم می آیم اما قبول کنید که زهرا به تمام آدمها وفاداری اش را اثبات کرد و لا اقل این که پیش وجدان خودش آرام است..

آرامش همراه با بی قراری و پریشانی اسمش چیست؟ وقتی میگویی به درک که نیستی اما بعدش توی دلت میگویی کاش بود.. وقتی قرار بود باشد ولی از قضا نیست و تو هی دست دست میکنی شاید بیاید و باز هی منتظری که بعد از این همه سال دست خالی سفر نروی

ربع قرن از عمرم گذشت..کاش شمع  بیست و پنج سالگی ام  را باهم فوت میکردیم.. آه.. چقدر این قصه دارد دردناک تمام میشود.. کاش تو یک پای پایان این تراژدی نبودی.

 

آدمی که منتظر است

          هیچ نشانه ای ندارد

                      هیچ نشانه ی خاصی ندارد

                                                       فقط

                                                            با هر صدایی

برمی گردد.

 

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۰۹:۵۵
زهـ را

دیشب بی خوابی زده بود به سرم یک بی خوابی دیوانه کننده .. پستچی را خواندم از بانوی دوست داشتنی همیشگی ام چیستا یثربی و بعد از آن کلا خواب از سرم پرید... خواب از سرم پرید و یادم آمد شب اول ربیع است...

داستان را میگذارم در ادامه مطلب... حیف است خوانده نشود...

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۴ ، ۱۶:۰۴
زهـ را

خیلی دل تن گم و هیچ قلمی توانایی توصیف دلتنگیم را ندارد دل تن گم و بی قرار . بی قرار و ملول تمام روز های هفته ی من خلاصه میشود در  سه شنبه ها.. سه شنبه های دیدن تو .. آی آقا چند سه شنبه است که نیامده ای چند آفتاب است که حال لبخندم را نپرسیده ای ؟ چند باران است بغض چشم هایم را ندیده ای...؟ دل تنگم و ملول .. پریشانم و خسته .. خسته از ندیدنت ندیدن تو مگر کار ساده ایست؟ ندیدن تو مگر میشود ؟ دلتنگ تر میشوم دل تنگی شاخ و دم ندارد دل تنگی از ندیدن تو آغاز میشود از انتظار کشیدن من،  دلتنگ صدای مردانه ات هستم دل تنگ سینه سپر کردنت راه رفتنت ایستادنت لبخندنت چال روی گونه ات دل تنگ مهربانی چشم هات آهای آقا کجایی که این همه دل تن گی را نمیفهمی ؟ کجایی که این همه دل تن گ نیستی؟

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۴ ، ۱۰:۱۳
زهـ را

دلم آشوب است و پاهایم سست.. 

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۷:۴۰
زهـ را

قلبم دارد از جا کنده می شود دیروز گریستم امروز هم و فردا هم خواهم گریست ... این طوری نگاهم نکنید قلب دردم دست خودم نیست.....

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۴ ، ۱۰:۳۱
زهـ را

روزهای بدی را داشتم روزهایی که مادر حالش خوب نبود و من دل و دماغم به هیچ کاری نمیرفت .. برادر ب هم بیمارستان بود و مدام رفیق جان بی قراری می کرد کلن هفته ی خوبی را نداشتم اما دیروز با آمدن برادرم به تهران غافلگیر شدم .. شور و نشاط با آمدن ک به خانه مان برگشت و بوی بهار پیچید ... خیلی خوشحالم اما  هم چنان بی قراررم و رسما دلم را تعطیل کرده ام و با خودم عهد بسته ام که دیگر تنها و تنها به آینده ی تحصیلی و شغلی ام فکر کنم و با تمام این قرار و عهد و پیمان هایی که با خودم بستم و با تمام گذشته ای که دور ریختمش باز هم منتظرت هستم...

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۴ ، ۱۵:۴۰
زهـ را

هوا آلوده است گاهی فکر میکنم اینهایی که دو نفری توی کافه نشسته اند یا در فست فود دارند غذا میخورند یا اصلن همین هایی که از صبح میزنند بیرون تا شب در همین خیابانها پا به پا و شانه به شانه قدم میزننند و حرف میزنند و حالا شاید دست هم را هم بگیرند و شاید نه .. اینها از کجا آمده اند ؟ از مریخ؟ چطور میشود این همه ساعت کنار هم باشند و از در عموم ماندن لذت ببرند؟ اینهایی که برای هم گل میخرند .. کادو میخرند .. به هم فکر میکنند و به هم قول میدهند و تا پای مرگ سر قولشان می ماند از کجا آمده اند خدا؟ اینهایی که به هم متعهد هستند چه؟ اینهایی که تا پای سفره ی عقد می روند ؟ 

بگذریم .. بعدها برای کودکم خواهم گفت که چه روزهایی را از سر گذراندم و چه سختی هایی را متحمل شدم .. زمانی که سه جا همزمان مشغول کار بودم .. زمانی که سقوط کردم و زخمی شدم ، زمانی که دوستانم رهایم کردند و وقت هایی که در محل کارم با ناحقی های زیادی مواجه شدم و کلمه ای ار دردهایی که کشیدم را به زبان نیاوردم و فقط ذره ای از آن را توانستم اینجا بنگارم تا فراموش نکنم فردایی که اگر رنگش روشن است از پس چه تاریکی عمیقی متولد شده است..

۰ نظر ۰۴ آذر ۹۴ ، ۰۸:۳۴
زهـ را

انگار همه چیز خاکستری شده در نظرم و هیچ چیز دیگر مهم نیست.. از خنده های ممتد خبری نیست از نقاب لبخند خبری نیست .. از دختر پر انرژی دیروز خبری نیست، هیچ چیز خوشحال کننده ای وجود ندارد احساس میکنم سحر شده ام جادویم کرده اند و دیگر هیچ اتفاق خوبی نخواهد افتاد کابوس ها دوباره بازگشته اند و تنها چیزی که شاید کمی و فقط کمی آرامم کند تنها به سفر رفتن است به خلوت رفتن.. به جایی که هیچ کس صدای فریاد زجه هایم را نشنود... همین.


تهران من ازتوهیچ نمی خواهم، جز تکه پاره های گریبانم

نوستالژیای مرگ مکرر را تزریق کن دوباره پریشانم

 

تهران دلت همیشه غبارآلود، رویای سنگ خیز تو وهم آلود

پهلوی پهنه های تو خون آلود، پس یا بمیر یاکه بمیرانم

 

من زخمی ازتوام توچرا زخمی، ابروشکسته خسته پرازاخمی

ای پایتخت بخت چه سرسختی؟! انکارکن بگو که نمی دانم

 

امّ القرای غربتی و دیزی، ای باغ دشنه! باغچه ی تیزی!

گور اقاقی و ون وتبریزی، حالا تورا چگونه بترسانم؟


ای سرزمین آدمک ومردک ، الّا کلنگ دوزوکلک بی شک

چاه درک مخازن نارنجک، فندک بزن بسوز وبسوزانم

 

شمس العماره های پر از ماری، دیوآشیان بی در ودیواری

سردابی از جنازه ومرداری، از عشق های بی سرو سامانم

 

ای شهرشحنه خیزچه مشکوکی، چه کافه های خلوت متروکی

گردوی سرنوشت چرا پوکی؟ _ از روز و روزگار گریزانم

 

ده ماه سال عاطلی وتعطیل، قانون تو قواعد هردمبیل

ای جنگل زنان و صف و زنبیل، هم میهنان مرد پشیمانم

 

قاجار غرق سوروسرورت کرد، صاحب قران تنوربلورت کرد

دارالفنون قرین غرورت کرد، درفکر پیش از این وپس از آنم

 

مشروطه شهرشعر وشعورت کرد، شاهی دوباره ازهمه دورت کرد

تا کودتا که زنده بگورت کرد، خون می خورم هرآینه می خوانم

 

دیدی که دختر لر از اینجا رفت، حتا امیر دلخور از اینجا رفت

دل نیز با دل پر از اینجا رفت، من دل شکسته ام که نمی مانم

 

شریان فاضلاب ترین هایی، شن زاری از سراب ترین هایی

ویران تر از خراب ترین هایی، من روح رود های خروشانم

 

هرشنبه سوری تو پر از کوری، مامورهای خنگ به مزدوری

با لحن خشک و جمله ی دستوری، اما به من چه من نه مسلمانم

 

قحطی زد و دیار دمشقم سوخت، خانه به خانه لانه ی عشقم سوخت

در پلک خود کفن شد و ازغم سوخت، هردختری که شد دل و شد جانم



                                                        محمدرضا رستم بیگلو

۰ نظر ۰۲ آذر ۹۴ ، ۱۰:۵۲
زهـ را

صبح .. توی اتوبوس تمام مسیر را گریستم ... تمام مسیر را گریستم و به گذشته ای فکر کردم که دیروز در فال قهوه ام شکل یک دندان پوسیده ظاهر شده بود، گذشته و تمام غربت ها.. تمام بغض ها.. تمام حسرت ها.. و مشکلاتی که به آنها تکیه داده ام ، گذشته ای که باید دور می ریختمش باید رهایش میکردم .. گذشته ای که که مدام در گوشم میگفت هیس دختر ها فریاد نمی زنند.. و با تمام وجودم تصمیم گرفتم تمام گذشته ام را دور بریزم و تکلیفم را با خودم روشن کنم تا مثل آن آینه ذلال و سپید شوم ... بعضی وقتها دلم میخواهد با تما م وجود کار توی این خراب شده را هم رها کنم .. رها کنم و بروم سراغ دوست داشتنی ها و علاقه مندی ها خطاطی .. نقاشی.. عکاسی.گویندگی.. احساس میکنم شاید باید مسیرم را عوض کنم .. شاید آنگونه ریستن برای حالم بهتر باشد...

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۴:۲۵
زهـ را

خسته ام خسته و وقتی خسته میشوی دیگر توان نقاب خنده بر چهره گذاشتن نداری و من وقتی نمیخندم چقدر بد میشوم چقدر بدخلق چقدر بی حال و بی انرژی و هم چنان در همه حال لحظه ای نیست که یاد تو از خاطرم عبور نکند و گوشه ی چشمانم خیس نشود و تو همچنان نیستی نیستی و من با خودم تکرار میکنم بالاخره یک روز می آیی

۰ نظر ۲۴ آبان ۹۴ ، ۱۶:۵۸
زهـ را

مرد آن است که در کشاکش روزگار سنگ زیرین آسیا باشد... «عبید زاکانی»، دیشب وقتی از کار خسته و ملول به خانه برمی گشتم مدام این شعر را با خودم تکرار می کردم و توی تاکسی اشک می ریختم ... من... زهرا... توی تاکسی .. منی که حتی در خلوت هم گریه ی خودم را ندیده بودم .. پیش مردمان شهر اشک ریختم .. باید اشک بریزم  اصلن چاره ای جز گریستن ندارم...چون وقتی از خانواده و دوستان و همکارانم جدا می شوم تازه همین جاست که نقاب از چهره بر میدارم و تنها کسی که  جلوی چشمانم می اید تویی و دیگر اصلن کس دیگری نیست  و انوقت که فقط تویی و یادت مگر کاری جز اشک از دست چشم هام بر می اید که دل دردمندم را آرام کند؟؟.. این است که دائما خودم را پشت خنده ها مکرر پنهان می کنم .. چه در خانه و چه محل کار.. آنقدر که دکتر ع میگوید کارگاه افزایش خلق بگذار...! و دوستانم بگویند چقدر انرژی مثبتی چقدر دوستت داریم و همکارانم در گوشی به هم بگویند خانم ح سرخوش است .. دختر یکی یک دانه ی بابا .. درد چه می فهمد .. اما من می فهمم درد دقیقا چگونه است و آن را با تمام وجودم لمس کرده ام چون در سلول سلولم نفوذ کرده لحظه ای نیست که تنها باشم و فکر تو از ذهنم عبود نکند و قلبم به تپش نیفتد و تیر نکشد و دلم نسوزد و بغض راه نفسم را نبندد و تا مرز خفگی پیش نروم و اشک روی گونه هام سرازیر نشود... و در تمام این لحظه ها به این فکر می کنم که چرا اینقدر دیر کرده ای؟ .. من از مرز بیست و پنج سالگی دار  عبور میکنم و این روزهای من قرار نبود بدون تو و اینگونه بگذرند... آیا واقعا می توانی جبران کنی روزهایی که بر من سخت نه نمی دانم چگونه گذشت و آیا اصلن گذشت؟؟؟ یا من هنوز در حال مانده ام و در جا میزنم زمان را... ؟؟؟

 

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۴ ، ۰۹:۴۶
زهـ را

امتحان خوب بود .. روز خداحافظی با استاد خوب بود نهار دسته جمعی خوب بود گشت و گذار زبر باران و پیاده روی از امیر آباد تا چهار راه ولیعصر با بهترین رفقای دنیا زیر نم نم باران پاییزی عالی بود... برای چند ساعت خندیدیم .. خندیدیم و نفس کشیدیم... همین خنده ها شدند کدئین و کلردیازپوکسایدی که توی یک هفته میخوردم برای چند ساعت آرام بودم... اما چقدر زود تمام شد... 

۰ نظر ۱۲ آبان ۹۴ ، ۱۰:۰۳
زهـ را

فردا امتحان فاینال زبان دارم اما هنوز یک کلمه هم درس نخواندم.. و اصلن نمیتوانم هم بخوانم هیچ گونه و هیچ جوری نمیتوانم تمرکز کنم... تپش قلب شدید دارم و GAD تمام وجودم را احاطه کرده است ... و با همه ی اینها  به خانه که می رسم نقاب خنده به صورتم میگذارم و دستهای لرزانم را زیر آستین بلند لباس مشکی ام پنهان میکنم....

چه کسی گفته انتظار خوب است؟ چه کسی گفته انتظار کشیدن نشانه زنده بودن و پویایی است.... ؟؟؟ چه کسی این مزخرفات را قبول دارد؟ انتظار کشنده ترین حالت است برای زنی که هنوز با هر صدایی برمی گردد .... 

 

 

۰ نظر ۱۰ آبان ۹۴ ، ۱۶:۳۵
زهـ را

آه

۰ نظر ۱۰ آبان ۹۴ ، ۱۵:۵۰
زهـ را